پدر بزرگ
برنج ها باردار شده اند
دارند سفر می کنند
از سبزی تا طلایی
پدر بزرگ
دستهایت دیگر زخم برنج ندارند
تو مانده ای دلخوش
دلخوش به خنکای کولر
دلخوش به قرصهایی که میگویند
علاج رگ های مسدود قلبت هستند
سکوت نکن پدربزرگ
شبیه آسمان این روزها می شوی
خشک و بی نسیم
بخند پدربزرگ
شالیزارها باردارند
می خواهند مادر شوند
به یاد روزهای پر زخم دستانت
بخند پدربزرگ
شالیزارها بی لبخند تو
خشک می شوند
سلام و درود
وبلاگ زیبایی داریدسر بزن و این بحث را اگه میشه بازتر کن.
امیدوارم پدر بزرگ سالها برنج بکارد و درو کند
سلام همشهری عزیز.
احوال شما ؟ خوبید ؟
من بالاخره بعد از مدت ها برگشتم تا مثل قبل در ارتباط باشیم .
انشالله
در ضمن بزودی هم خبرهای خوبی راجع به گیلان بهتر می شنوید .
فقط یه زحمت بکش اگه آدرس های قدیمی رو داری آدرس ها رو هم اصلاح کن . اگه بازهم دستای مبارک عمو هیت.لر به وبلاگ ما خورد فقط یک رقم به عدد انتهایی اضافه کن
آدرس پاک نویس:
http://paknewis2.blogspot.com
آدرس پاک نویس روزانه :
http://paknewisd.blogspot.com
زیباست. مخصوصا آخرش. بخند پدربزرگ... بی لبخند تو خشک میشوند
خدا کند که هیچ گاه لبخند پدر بزرگ خشک نشود
aaaaaaalllllllliiiiiiiiiiiiiiiiiii
الهی قربونش
چقدر قشنگ بود سعیده
گریه ام گرفت به خاطر تصویرسازی قشنگت!
سعید عزیز روز خبرنگار رو بهت تبریک می گم!
وای سعیده خانوم چه وبلاگ خوشگلی دارین شما.به منم سر بزنین.دیگه کنار شما نیستم اما خوبیت نداره فراموشم کنیدها.گفته باشم بهتون .دونقطه دی
خیلی باحال بود کوروش
کلی خندیدیم به خاطر جمله ی به من هم سر بزن . مثل این کامنت های بی پدرو مادر!!!!!!!!فحش دادم یعنی الان؟!! نه بابا
فک کن بلاگ اسکای وبلاگ سعیده رو به خاطر این فحش فیلتر کنه. خنده است . نه؟
آخه تو وبلاگت کجا بود پسر هان
دلمون تنگ رفته برات :(
هااااایییییییی سعیده چرا هی از پدر بزرگ و مادربزرگ مینویسی ها؟
پس سهم شوورت چی وشه؟!
ولی خیلی قشنگ بود تصویرسازیت. تو موفق میشی.ادامه بده.
ماچ!
سلام
اومدم وبلاگت تا شعر قشنگت رو اینجا هم بخونم
دیورز تو گروه خوندمش .
ممنون بابت نظرت در گروه در مورد شعرم
واژه ها در اختیار شاعر هستند تا بیافریند دنیایی دیگر را و گاهی دنیایی برای خود شاعر و گاه دنیایی برای دیگران.
شمال را برایم بیافرین.
تشکر بخاطر همتی که برای زندگی داری
سلام؛ نسیم شمال؛ شالیزار ؛ جوانه های چای هر جا بخوانم یا بشنوم؛ دلشادم انگار؛ لبخنده ای می نشیند به چهره ام؛ سفره ای گسترده را به یادم می آورد؛ یاد مهربانان آن دیار خوشرنگ و بی ریا را به همراه دارد؛ بعد از این نیز با واژه ی پدر بزرگ؛ شعر پر احساس و خیال ناب شما را خواهم چشید؛ به به؛ کودکی های یادم آذربایجان را به دلم کاشته؛ این روزها ُ انگار کن زادگاهم؛ با شعر شما همان گیلان سر سبز . خوشحالیم این که پدر بزرگ دلخوش استُ؛ لبخندش نیز خوشرنگ؛ چرا که نه؛ منهم دلخوشم؛ شالیزار ما پدر بزرگها شما مهربانانید؛ از سبزی تا طلائی؛ رنگین کمان رنگها. باز هم بسرائید برای پدر بزرگها و مادر بزرگها؛ تا شالیزارها هرگز دیو خشک نبینند؛ بسرائید تا عطر مزرعهء برنجُ و جوانه های چای آن دیار؛ همیشه با نسیم سفر کنند به جای جای ایران زیبا؛ از سبز تا طلائی.
شالیزارهای خشک بی لبخند.
سپاس
شمادیگه نمی خوای بنویسی؟؟
حال همه مان این شکلی است ..
نمی دونم چرا هروقت از برنج و شالی می زنی، دیده ام بی اختیار تر می شه.