مادر بزرگ جوانی اش را آروغ می زد
و پدر بزرگ در عبور از باغچه ی بی انتهای خانه ی ما ، خاطراتش را به
دست آلزایمر می سپرد
و من از دندان درد به فلسفه ی بی دوام بودن این زندگی میرسم
و بهانه ای می سازمش برای اشکهایم که درد دارند
و تو
که انگار همیشه متصلی به الکتریسته و ولتاژ
و من دچار برق زدگی می شوم با نگاهت
بوی جزغالگیم گندتراز بوی آروغ مادربزرگ است
با دهان ذوب شده ام پدر بزرگ را صدا میکنم:
صبرکن پدر بزرگ
می خواهم با تو به شهر خوشبختی بیایم
شهر آلزایمر