بچه که بودم دفتر سفید نقاشیم با چند تا کوه و یه رودخونه و یه خورشید که همیشه در حال طلوع کردن بود پر میشد.
نمی دونم چه حکایتی بود که همیشه خورشید توی نقاشی هام داشت از پشت کوه بیرون می اومد.
انگار اون روزها برای من همه چیز با طلوع شروع میشد.یه خورشید که برای خوش رنگ کردنش نوک مدادهای زردم همیشه میشکست یا مجبور میشدم زرد خوشرنگ مدادرنگی های دادشم رو کش برم.
توی نقاشی هام همیشه یه شالیزار هم بود.سبزه سبز. به رنگ سبز ناب.
توی آسمون بیشتر از اینکه ابر باشه کلاغ سیاه بود که برای کشیدنش کافی بود یه کم عدد هفت بکشم اون بالا.کشیدنشون رو دوست داشتم چون خیلی راحت بود.
هفت هفت هفت میشد یه دسته کلاغ.
***
بزرگتر که شدم به قولی 16 یا 15 سالگی هام ، دوست داشتم از هر چیزی واقعیش رو بکشم.
هیچ رنگی دیگه توی نقاشی هام نبود.اصلا دفتر نقاشی دیگه نداشتم.هر چی بود اضافه کاغذهای دفترهام بود که با مداد خط خطیشون میکردم.از لابلای این خطوط یه چیزی در می اومد.
اون روزها فکر میکردم که دارم رئال نقاشی میکنم یعنی به خودم میگفتم سبک نقاشیم رئاله و لذت میبردم.علاقه شدیدم توی اون روزها کشیدن درخت روبروی خونه ی ما بود.یه درخت قدیمی که وقتی بهار می شد دیدنی بود.
لحظه های تنهاییم با پر رنگ کردن برگ هاش پر میشد.
***
حالا که خیلی بزرگتر از 15 سالگیم شدم یعنی ده سال بزرگتر، همون اضافه کاغذهای دفترم هم نیست که روش نقاشی بکشم.
نقاشی یا ...
الان کنج روزنامه ها و مجله هایی که میخرم یا پشت کاغذهایی که بچه های تحریریه میریزن دور خطهایی میکشم.
خطهایی که فقط به هم وصل میشن.گاهی این خطها بهم وصل نمیشن مثل حوصله ی من که بی حوصله میشه.
خطوطی که اریب و روی هم کشیده میشن.
گاهی بالای صفحه، گاهی پایین صفحه، گاهی وسط ..هیچ جای مشخصی نداره.
سبک نقاشی الانم نمی دونم چیه.شاید سورئال باشه.شاید رئال تر از رئال باشه.
میدونم و یقین دارم که هنوز هم هر روز خورشید با همان درخشندگی روزهای کودکیم طلوع میکنه و درخت روبروی خونه ی ما نه تنها هنوز سبز و پاربرجا هست که تعداد دیگه ای از هم نوعانش بهش اضافه شده و توی بهار برگاشون با هم میرقصن.
این من هستم که شکل خطوط شدم.این منم که پی صفحه های سفید برای نقاشی های رنگی نمیرم.
این من هستم که رنگها به من غلبه کردن و من خودم رو نمی بینم.
باید بدونم که به رنگ نقاشی های کودکیم و به رئالی نقاشی های نوجوانی ام هستم و خودم را در خطوط مبهم جوانی ام گم کرده ام.
پی خودم میگردم.
من که خیلی وقته هیچ نقاشی ای نکشیدم
انسان ذهنی مثل یک پرنده داره
این پرنده همواره دنبال سیمی شاخه ای پرچینی یا نرده ی تراسی و ... می گرده
هر کدوم از این ها جایگاه اندیشه ای خاصه که برای مدتی انسان رو
درگیر می کنه
در نهایت این مرغ زیرک شاخه های یک درخت ، درختان یک منطقه ، حصار ها و ... رو امتحان می کنه
از مرز ها رد می شه و عمر خودشو سپری می کنه
این نگرانی رو هم نمی شه هیچ جور از آدم گرفت
چون همیشه انسان در حال زندگی می کنه و نگران آینده ای
هست که هیچی از اون نمی دونه
و از حال که به زمان آینده می رسه افسوس می خوره که چرا
من ، چرا من ، چرا من
آره انسان انقدر تغییر می کنه که به نظر خودش نمیاد برای اطرافیان هم مهم نیست
بگرد پیدا می کنی گلی من....
معمولا خیلی دم دست تر از اونیه که بخوای دنبالش بگردی!