یکی صریح وساده بگوید
من بی گذشته ی بی دست و پا
سر از زیر کدام بته درآورده ام
که این همه آغشته ام
به بوی غار و مار و گندم و ریواس
حین بلوغ
من از سه مرد
سه ضربه ی جانانه خورده ام
گمان من این بود
که تخم مرا باد پراکنده روی کعبه ی آمال کهکشان
تا این که سیلی مردی مرا به هوش آورد
و بعد
دیدم که دور خورشید کوچکی
هی گیج می خورم
بعد
یک نفر که شبیه خودم بود
روی پیشانی ام نوشت:بوزینه
و با صداقت بی شبه اش مرا هدایت کرد
به سمت چراگاه گله های نخستین
و کاش بدانی
چه قدر مایلم احساس له شدنم را
بلندتر از صدای گریه ی ابری گرفته بگویم
وقتی که مرد سومی آمد
و فال مرا دید
و گفت که من
به خودم هم دروغ می گویم
سلام
خیلی جاب بود
انگار هر چه تا الان سروده شده برای ایران امر ما بوده
و دوباره از آنجا به پایان خودم رسیدم
که گفتند !
پس فردا- در کوچه های شهر
مردی خواهد آمد
که انگار شبیه بازی
فال و ورق
تردید دارد
برای آبستن یا زایش
دوباره شعر